چوپان

چوپان قصه ما دروغگو نبود،

او تنها بود،و از فرط تنهایی فریاد گرگ گرگ سرمی داد

،افسوس كه كسی تنهایی اش را درك نكرد

،و همه در پی گرگ بودند،

در این میان فقط گرگ فهميد كه چوپان تنهاست...






چارلي چاپلين و...



چارلي چاپلين

آموخته ام ... با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.

آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم


شعرزيبا

ز ليلايي شنيدم يا علي گفت

به مجنون چون رسيدم يا علي گفت

 

مگر اين وادي دارالجنون است

كه هر ديوانه ديدم يا علي گفت

 

نسيمي غنچه اي را باز مي كرد

به گوش غنچه كم كم يا علي گفت

 

چمن با ريزش باران رحمت

دعايي كرد و او هم يا علي گفت

 

يقين پروردگار آفرينش

به موجودات عالم يا علي گفت

 

دلا بايست هر دميا علي گفت

نه هر دم بل دمادم يا علي گفت

 

به هر روز و به هر شب يا علي گفت

به هر پيچ و به هر خم يا علي گفت

 

خمير خاك آدم را سرشتند

چو بر مي خواست آدم يا علي گفت

 

علي در كعبه بر دوش پيمبر

قدم بنهاد وآن دم يا علي گفت

 

عصا در دست موسي اژدها گشت

كليم آنجا مسلّم يا علي گفت

 

ز بطن حوت ، يونس گشت آزاد

ز بس در ظلمت يم يا علي گفت

 

به فرقش كي اثر مي‌كرد شمشير

شنيدم ابن ملجم يا علي گفت

 


يقين آن دم علي هم يا علي گفت

ياعلي رفتم بقيع اماچه سود.....



ياعلی رفتیم بقیع اما چه سود

هر چه گشتیم فاطمه انجا نبود

  یا علی قبر پرستویت کجاست

آن گل صد برگ خوشبویت کجاست

هر چه باشد من نمک پرورده ام

دل به عشق فاطمه خوش کرده ام

حج بی فاطمه بیحاصل است

فاطمه حلال صدها مشکل است

من طواف سنگ کردم دل کجاست

راه پیمودم پس این منزل کجاست

 کعبه بی فاطمه مشتی گل است

قبر زهرا کعبه اهل دل است

قبر زهرا کعبه اهل دل است

قبر زهرا کعبه اهل دل است

خدا...

خدا

خدا تنها معشوقی است که عاشقانش به هم حسادت نمی کنند . . .


مادر....

به دنیا آمد تا دختر کسی شود ، ازدواج کرد تا همدم کسی شود
بچه دار شد تا مادر کسی شود ، برای همه کسی شد،
اما خودش بیکس ماند...

مدرسه...

کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت

 قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .

همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد .

پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت

و با سرعت از خانه خارج شد .

وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم .

 آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ...

- به به . مبارک باشه . چه جوری باشه

 چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...

پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .

- فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه ..

قلب کوچکم...





جوانی بود مغرور و مست از گناه، دلخوش به دنیا، گریزان از خدا.

روزی خود را از گناهی محفوظ داشت، با خود گفت ای خدای نادیده این کار را

فقط برای تو کردم، غروب هنگام بود، ناگهان پاهای جوان لرزید، به زمین افتاد،

بلور اشک با فشار بغض از چشمانش جاری شد، نا خود آگاه روی دلش را به

جانب خدا کرد و گفت:

خدایا فرسنگها از تو دورم آیا صدایم را می شنوی؟

سر به زیر افکند و گفت: خدایا خیلی گنه کارم، آلوده ام، گریه امانش نمی داد.

با صدایی لرزان گفت خدایا منو ببخش.

ناگهان همه جا پیش چشمانش سفید شد، قطره های نور از آسمان بر سرش باریدن گرفت.

انگار زمان از حرکت باز ایستاده بود، گریه اش شدت گرفت، شانه هایش

می لرزید، دیگر نمی توانست خود را کنترل کند، گریه اش به هق هق تبدیل

شده بود، جوان نزدیک به یک ساعت گریست و فقط می گفت خدایا مرا ببخش
.

بعد که آرام شد حس کرد تغییر کرده، به بالین رفت و راحت خوابید. صبح که

چشمانش را گشود یاد خدا افتاد، آمد آب بنوشد یاد خدا افتاد، درختان را دید

یاد خدا افتاد، پرندگان و گلها انسانها آسمان زمین سنگ هر کجا می نگریست خدا را می دید
.

جوان گفت: خدایا با من حرف بزن، ندایی شنید که گفت قرآن بخوان،

اینچنین خدا دست جوان را گرفت و با خود برد، آری دلش را ربود.

جوان گفت : خدایا چه خواسته ای از من داری؟ ندا رسید: فقط مرا بپرست و از من بخواه.

خدایا شکر و سپاس فقط لایق توست، همه ما را ببخش و بیامرز و به راه خودت دعوت کن.