سفر

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است. تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند. نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد.
در این ضمن در گوشه ای دیگر از این
کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند.

اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:

گیرنده : همسر عزیزم



موضوع : من رسیدم

میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا میآد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته.من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم. همه چیز برای ورود تو رو به راهه. فردا میبینمت. امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه.

فردا...

پیرمرد مجبور بود تا با پسر و عرو س و نوه چهارساله خود زندگی کند.

دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست کنترل حرکاتش را داشته باشد.

شبی هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و ظرف غذا از دستش به زمین افتاد و شکست.

پسر و عروس، از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند و برای جلوگیری از تکرار این ماجرا تصمیم گرفتند غذای پیرمرد را در کاسه ای چوبی و سر میز دیگری به او بدهند.

یک روز عصر.... پدر متوجه شد پسر چهارساله اش با چوب چیزی می سازد. با خوشحالی به طرف او رفت و گفت: پسرم داری چی درست می کنی؟... پسر با شیرین زبانی بچگانه گفت: دارم برای تو و مامان کاسه چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آن غذا بخورید....

روزنامه نگار

یك روز صبح روزنامه نگاری داشت به سر كار می رفت كه به خاطر تصادفی كه
شده بود توی ترافیك گیر افتاده بود. او می خواست كارش را انجام بدهد و از
تصادف خبری تهیه كند .جمعیت زیادی دور محوطه تصادف جمع شده بودند
بنابراین خبرنگار برای رساندن خود به محل تصادف فكری كرد و بعد فریاد زد
بذارید رد شم من پسرشم من پسرشم وقتی به صحنه نزدیك تر شد فكر می كنید چی
دید
..
.
.
.
.
.

یك الاغ

دل نوشته

گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانی من ک هوس میکردم سر سنگینم را ک پر از دغدغه های دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم...آرام بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟؟؟

گفت: عزیزتر از هر چ هست، تو ن تنها در آن لحظات دلتنگی ک در تمامی لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکردم ک تو اینگونه هستی، من همچون عاشقی ک ب معشوق خود مینگرد، با شوق تملم لحظات بودنت را ب نظاره نشسته بودم...

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟؟؟

گفت: عزیزتر از هر چ هست، اشک تنها قطره ای ست ک قبل از اینکه فرود آید عروج میکند،اشکهایت ب من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا ک تنها اینگونه میشود تا همیشه شاد بود...

گفتم: آخر آن چ سنگ بزرگی بود ک بر سر راهم گذاشتی؟؟؟

گفت: بارها صدایت کردم و آرام گفتم: از این راه نرو ک ب جایی نمیرسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ، فریاد بلند من بود ک عزیزتر از هر چ هست، از این راه نرو ک ب ناکجاآباد هم نخواهی رسید...

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟؟؟

گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، میخواستم برایم بگوییی و حرف بزنی...

آخر تو بندۀ من بودی، چاره ای نبود جز نزول درد ک تنها اینگونه شد ک تو صدایم کردی...

گفتم: پس چرا همان بار اول ک صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟؟؟

گفت: اولین بار ک گفتی "خدا" آنچنان ب شوق آمدم ک حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاقتر برای شنیدن خدایی دیگر، من میدانستم ک تو بعد از علاج درد بر "خدا" گفتن اصرار نمیکنی، و گر ن همان بار اول شفایت میدادم...

گفتم: مهربانترین خدا "دوست میدارمت"

گفت: عزیزتر از هر چ هست،من بیشتر دوست میدارمت...

قصه ی آهنگر

یکی بود یکی نبود؛ یه آهنگری بود خیلی با خدا و خیلی هم گرفتار و فقیر

یه روز پسرش بهش گفت چرا از خدا نمی خوای مشکلاتتو حل کنه؟ آهنگر گفت:فردا با من بیا آهنگری تا جوابتو بگیری

فرداش آهنگر کار کرد و پسرش تماشا.آخر سر آهنگر از پسرش پرسید که امروز چی دیده؟ پسر گفت:دیدم شما آهنایی رو که فقط با دو ضربه ی چکش می شکنن ،می ندازین دور و آهنایی رو که سختن و محکم، اونقدر حرارتشون میدین و بهشون چکش می زنین تا بالاخره به شکل دلخواهتون در بیان

آهنگر گفت: حکمت خدا هم همینه اگه با دو تا سختی و مشکل پا پس بکشی و کم بیاری، خدا هم رهات می کنه و بی خیالت میشه ولی اگه وایسی و مقاومت کنی و نا امید نشی،مثل همون آهنا،کم کم داری به اون چیزی که خدا می خواد تبدیل می شی

حلزونو پروانه

شماره تلفن ناشناس


ناشناس : سلام خوشگله ،دوست پسر داری ؟
دختر :بله ،شما؟

ناشناس : من داداشتم ،صبر کن بیام خونه به حسابت میرسم !!

شماره ناشناس بعدی :
ناشناس : دوست پسر داری؟

دختر : نه نه اصلا
ناشناس : من دوست پسرتم ... واقعا که ...
دختر : عزیزم به خدا فکر کردم که تو داداشمی !!!
ناشناس : خوب داداشتم دیگه ،صبر کن خونه برسم من میدونم و تو....!

پاييز

پاییز را دوست دارم...

بخاطر غریب و بی صدا آمدنش

بخاطر رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش

بخاطر خش خش گوش نواز برگ هایش

بخاطر صدای نم نم باران های عاشقانه اش

بخاطر رفتن و رفتن... و خیس شدن زیر باران های پاییزی

بخاطر بوی مست کننده خاک باران خورده کوچه ها

بخاطر غروب های نارنجی و دلگیرش

بخاطر شب های سرد و طولانی اش

بخاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام

بخاطر پیاده روی های شبانه ام

بخاطر بغض های سنگین انتظار

بخاطر اشک های بی صدایم

بخاطر سالها خاطرات پاییزی ام

بخاطر معصومیت کودکی ام

بخاطر نشاط نوجوانی ام

بخاطر تنهایی جوانی ام

بخاطر اولین نفس هایم

بخاطر اولین گریه هایم

بخاطر اولین خنده هایم

بخاطر دوباره متولد شدن

بخاطر رسیدن به نقطه شروع سفر

بخاطر یک سال دورتر شدن از آغاز راه

بخاطر یک سال نزدیک تر شدن به پایان راه

بخاطر غریبانه و بی صدا رفتنش

پاییز را دوست دارم، بخاطر خود پاییز

و من عاشقانه پاییز را دوست دارم...

عشق پاك دختر 8 ساله


وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد،
بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟
دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!
دختـرک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته و بابایم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدی زد و گفت: آه چه جالب، فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم یک معجـزه واقعـی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟

دکتر لبخندی زد و گفت: فقط 5 دلار!

داستان آموزنده دم گاو

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می‌گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...

اما.........گاو دم نداشت!!!!
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریاب

مطالب جالب

داستان كوتاه

چهار دانشجو كه به خودشان اعتماد كامل داشتند یك هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند كه در مورد تاریخ امتحان اشتباه كرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا كنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم كه در راه برگشت لاستیك خودرومان پنچر شد و از آنجایی كه زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم كسی را گیر بیاوریم و از او كمك بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فكری كرد و پذیرفت كه آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یك ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست كه شروع كنند....آنها به اولین مسأله نگاه كردند كه 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند كه سوال این بود: « كدام لاستیك پنچر شده بود؟»....!!!

داستان مسافرکش!!!

مسافرکش بدون مسافر داشته می رفته، کنار خیابون یه مسافر مرد با قیافه ی مذهبی می بینه کنار می زنه سوارش می کنه. مسافر روی صندلی جلو می نشینه. یه دقیقه بعد مسافر از راننده تاکسی می پرسه: آقا منو می شناسی؟ راننده می گه: نه…راننده واسه یه مسافر خانم که دست تکون می داده نگه می داره و خانمه عقب می نشینه. مسافر مرد دوباره از راننده می پرسه: منو می شناسی؟ راننده می گه: نه. شما؟ مسافر مرد می گه: من عزرائیلم. راننده می گه: برو بابا!  گیر آوردی؟ یهو خانمه از عقب به راننده می گه : ببخشید آقا شما دارین با کی حرف می زنین؟ راننده تا اینو می شنوه ترمز می زنه و از ترس فرار می کنه…بعد زنه و مرده با هم ماشین رو می دزدند

داستان جالب

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارندرسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ایبه خدا با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامهاین طور نوشته شده بود : خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیزباز نشستگی می گذرد.دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.این تمامپولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر ازدوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم.. هیچ کس راهم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمککن... کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایرهمکارانش نشان داد.نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدامچند دلاری روی میز گذاشتند.در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزنفرستادند... همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجامدهند خوشحال بودند.عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجراگذشت.تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود: نامه ایبه خدا ! همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضموننامه چنین بود: خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکرکنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده وروز خوبی را با همبگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن رابرداشته اند

داستان عاشقانه و کوتاه

قلب

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم كه میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت كنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.تا اینكه یك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی كه من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا كنی..ولی این بود اون حرفات؟!..حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...چشمانش را باز كرد..دكتر بالای سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دكتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت كنید..درضمن این نامه برای شماست..! دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاكت دیده نمیشد. بازش كرد. درون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزیزم.الان كه این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم شرط عشق رو به جا بیارم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)دختر نمیتوانست باور كند..اون این كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره های اشك روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت: چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم؟!!!...

داستان

dastan tanz داستان طنز مسافر اتوبوس

یکی از دوستام تعریف می کرد : “با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.

یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.

خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.

اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی…

رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟

 

گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گف بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!

نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند.!!!


Smileyداستان شكلات پيرمردfun760.jpg

پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد.

همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد.

او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه ... همسر وفادارش آخرین کاری که

ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است.

سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت: دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام

داستان مادر زن ودامادها

زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یک روز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهاش به او دارند را ارزیابی کند. یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم می زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فورا شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد. فردا صبح یک ماشین پژو 206 نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادرزنت»

زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فورا شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد.

داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو 206 نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادرزنت»

نوبت به داماد آخری رسید. زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت اما داماد از جایش تکان نخورد. او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیندازم؟

همینطور ایستاد تا مادرزنش در آب غرق شد. فردا صبح یک ماشین بی ام و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»


پدر

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود،
با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده.
یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر».
با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند:....

پدر عزیزم
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم، من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی رویارویی با مادر و تو رو بگیرم، من احساسات واقعی رو با ماریا پیدا کردم، او واقعا معرکه است، اما می دانستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش، لباسهای تنگ موتورسواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره، این فقط یه احسسات نیست... ماریا به من گفت می تونیم شاد و خوشبخت بشیم، اون یکی تریلی توی جنگل داره و کلی هیزم برای تمام زمستون، ما یک رویای مشترک داریم برای داشتن تعدادی بچه، ماریا چشمان من رو به حقیقت باز کرد که ماریجونا واقعا به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم و برای تجارت با کمک آدمای دیگه که تو مزرعه هستن، برای معامله با کوکائین و اکستازی احتیاج داریم، فقط به اندازه مصرف خودمون، در ضمن دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه و ماریا بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره . نگران نباش پدر من 15 سالمه و می دونم چطور از خودم رقابت کنم یک روز مطمئنم که برای دیدار تون بر می گردم و اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی
با عشق پسرت جان
پاورقی، پدر هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نبود من بالا هستم خونه دوستم تامی فقط می خواستم بهت یاداوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه دوستت دارم
هر وقت برای اومدن به خونه امن بود بهم زنگ بزن
داستان اسب

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.

حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه نشین تعویض کند. بادیه نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله ای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می کرد، در حاشیه جاده ای دراز کشید. او می دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می کند. همین اتفاق هم افتاد... مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.


مرد گدا ناله کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده ام و نمی توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول بادیه نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می خواهم چیزی به تو بگویم. بادیه نشین که کنجکاو شده بود کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن: «برای هیچ کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی...»

بادیه نشین تمسخرکنان گفت: چرا باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکن است زمانی بیمار درمانده ای کنار جاده ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد...

داستان احساس‌ها....


روزى روزگارى در جزیره‌اى دور افتاده تمام احساس‌ها کنار هم به خوبى خوشى زندگى مى‌کردند.احساس خوشبختى، پولدارى، عشق، دانایى، صبر، غم، ترس، شهوت و....و هر کدوم به روش خودشون مى‌زیستند، تا اینکه یه روز احساس دانایى به همه گفت:هرچه زودتر این جزیره رو ترک کنین، زیرا به زودى آب این جزیره را خواهد گرفت واگر بمانید غرق مى‌شوید.تمام احساس‌ها با دستپاچگى قایق‌هاى خود را از انبار خونشون بیرون آوردند وتعمیرش کردند و پس از عایقکارى و اصلاح پاروها، آن‌ها را به آب انداختند و منتظر روز حادثه شدند.روز حادثه که رسید همه چیز از یک طوفان شروع شد و هوا به قدرى خراب شد که همه احساس‌ها به سرعت سوار قایق‌ها شدند و پارو زنان جزیره را ترک کردند. در این میان «عشق» هم سوار بر قایقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزیره، متوجه حیوانات جزیره شد که همگى به کنار ساحل آمده بودند و احساس «وحشت» را نگه داشته بودند و نمى‌گذاشتند که او سوار برقایق شود.«عشق» سریع وبدون تعلل برگشت وقایقش را به حیوان‌ها داد و احساس «وحشت» که زندانى شده بود را آزاد کرد. آنها همگى سوار شدند و دیگر جایى براى «عشق» نماند. قایق رفت و«عشق» در جزیره تنها ماند. جزیره لحظه به لحظه بیشتر زیر آب مى‌رفت و«عشق» تا زیر گردن در آب فرو رفته بود. او نمى‌ترسید زیرا احساس «ترس» جزیره را ترک کرده بود. اما نیاز به کمک داشت. فریاد زد و از همه احساس‌ها کمک خواست. اما کسى جوابش را نداد.در همان نزدیکى‌ها، قایق دوستش «ثروت» را دید و گفت:«ثروت» عزیز به من کمک کن.«ثروت» گفت متاسفم قایق من پراز پول، شمش و طلاست وجایى خالى ندارد!«عشق» رو به سوى قایق «غرور» کرد و گفت: مرا نجات میدهى؟؟؟«غرور» پاسخ داد:هرگز تو خیسى و مرا خیس مى‌کنى.«عشق» رو به سوى «غم» کرد وگفت:اى «غم» عزیز مرا نجات بده.اما «غم» گفت:متاسفم عشق عزیز من اینقدر غمگینم که یکى باید بیاد وخود منو نجات بده!در این بین «خوشگذرانى» و «بیکارى» از کنار عشق گذشتند ولى هرگز عشق از آنها کمک نخواست.از دور «شهوت» را دید و به او گفت:«شهوت» عزیز مرا نجات میدى؟؟؟«شهوت» پاسخ داد: هرگز، برو به درک، سال‌ها منتظر این لحظه بودم که بمیرى، حالا نجاتت بدم هرگز، هرگز؟؟!«عشق» که نمى‌تونست ناامید بشه رو به سوى «خدا» کرد گفت:«خدایا» ...منو نجات بده !ناگهان صدایى از دور به گوشش رسید که فریاد مى‌زد:نگران نباش من دارم به کمکت مى‌آیم.«عشق» آنقدر آب خورده که دیگه نمى‌توانست خودشو روى آب نگه دارد و بیهوش شد. پس از به هوش آمدن با تعجب خودش را در قایق «دانایى» یافت. آفتاب در حال طلوع مجدد بود و دریا آرام‌تر از همیشه. جزیره آرام آرام داشت از زیر هجوم آب بیرون مى‌آمد زیرا امتحان نیت قلبى احساس‌ها دیگه به پایان رسیده بود. «عشق» برخاست به «دانایى» سلام کرد و از او تشکر نمود. «دانایى» پاسخ سلامش را داد و گفت:من شجاعتش را نداشتم که به سمت تو بیایم «شجاعت» هم که قایقش دور از من نمى‌توانست براى نجات تو راهى پیدا کند. پس مى‌بینى که هیچکدام از ما تو را نجات ندادیم! یعنى اتحاد لازم را بدون نجات تو نداشتیم. عشق حکم فرمانده همه احساس‌هاست و مایه اتحاد آن‌هاست و وقتى نباشد اتحادى وجود نخواهد داشت.«عشق» با تعجب گفت: پس اون صداى کى بود که به من گفت براى نجات من میاد؟!«دانایى»گفت: اون «زمان» بود.«عشق» با تعجب گفت:«زمان»؟؟؟!«دانایى» لبخندى زد و پاسخ داد:بله «زمان» چون این فقط «زمان» است که لیاقتش را دارد تا بفهمد «عشق» چقدر بزرگ است.